فیکشن[محکوم شده]p27
دختر کمی از لبخندش کاسته شد و یک قدم به سمت پسـر برداشت و بـدون هیچ حرفـی چـند لحظه به چشم های هم خیـره شدند
سپـس لبخندی زد و کمی خـم شد و دوبـاره به حالـت اولیش برگــشت
_بهتــون تبریک میگم و براتون آرزوی خوشبختـی میکنم،رئیــس
مــرد تمام مــدت با چشم های خمـار و سردش به دختر خیره شده بود؛
آهـسته پوزخند صداداری زد و کمی گـردنش رو خـم کرد.
_متشکـرم؛
خانــوم لـی
برای شمــاهم آرزوی خوشبخـتی میکنم و امیدوارم شـماهم بتونید نیمه گمشده خودتون رو پیــدا کنید.
دختر لبخنـدی زد
_متشکرم.
پسر پاســخ داد
_از شبتون لذت ببرید
دختر کمی سرش رو تکون داد و سپـس پشتش رو به پسر کرد و بدون توجـه به چشم ها و نگاه هایی که روش بود؛
به سمت یکی از میـز های گوشه سالن رفت تا زیاد تو چشم نباشه
*
چند ساعتی از مهمونی گذشته بود و جامش رو داخل دست هاش گرفته بود و با قیافه ای پوکر بهش خیره شده بود.
مهمونی خیلی حوصله سربری بود و دلش میخواست زودتر تموم بشه و به خونه بره؛
خونه چندان هم خوب نبود اما حداقل در اونجا میتونست بخوابه!
خواب رو به هرچیزی ترجیح میداد،
در اونجا میتونست از این زندگی و آدمای داخلش فرار کنه
البته اون هم به لطفا کابوس های اخیرش مختل شده بود.
آهی کشید و سرش رو بالا آورد و به پشتی صندلیش تکیه داد و به افرادی که در حال رقص بودن خیره شد؛
بعضی به طور تنها و بعضی با کاپ هاشون در حال رقص بودن
و انگار فقط اون بود که گوشه ای نشسته بود و اونها رو تماشا میکرد
آروم نگاهش داشت به سمت اون میز کشیده میشد که با احساس نفس گرم و صدایی آهسته در کنارگوشش لرز خفیفی از بدنش رد شد
_اوم،چرا لیدی زیبا اینجا تنها نشسته؟!
صاف نشست و کمی خودش رو روی صندلی حرکت داد و چرخید و به جهتی که صدا ازش اومد نگاه کرد که مردی نا آشنا و تقریبا جوان رو در کنار خودش دید
اخم ریزی بین ابرو هاش نقش بست
_ببخشید؟!
مرد آهسته خندید و به پشتی صدلیش تکیه داد و کمی پاهاش رو باز کرد و یک دستش رو به تکیه گاه صندلی و دست دیگرش رو روی میز گذاشت.
_فکر کنم متوجه شدی خانوم کوچولو؛
گفتم یک لیدی زیبا مثل شما چرا باید اینجا تنها باشه؟
دختر با همون چهره به مرد خیره شد و سکوت کرد؛
بعد از چند لحظه مکث پوزخند صداداری زد و درست مثل پسر به تکیه گاه صندلیش تکیه داد و به چشم های کشیده پسر که حالت خماری داشت خیره شد
_دلم خواست اینجا تنها بشینم...
حتما باید دلیل خاصی برای نشستنم داشته باشم بچه جون؟
پسر به بدخلقی و عصبی بودن دختر خندید و کمی به جلو خم شد و صورتش رو نزدیک صورت دختر کرد
_بچه جون؟من؟
اوم،فکر کنم برعکس گفتی پرنسس؛
اونی که اینجا یک بچه اخمالو و بد اخلاق به نظر میاد تویی نه من خانوم کوچولو
کامنتا بالای ۵۰ ستارههام🌚
از تابستون لذت ببرید
سپـس لبخندی زد و کمی خـم شد و دوبـاره به حالـت اولیش برگــشت
_بهتــون تبریک میگم و براتون آرزوی خوشبختـی میکنم،رئیــس
مــرد تمام مــدت با چشم های خمـار و سردش به دختر خیره شده بود؛
آهـسته پوزخند صداداری زد و کمی گـردنش رو خـم کرد.
_متشکـرم؛
خانــوم لـی
برای شمــاهم آرزوی خوشبخـتی میکنم و امیدوارم شـماهم بتونید نیمه گمشده خودتون رو پیــدا کنید.
دختر لبخنـدی زد
_متشکرم.
پسر پاســخ داد
_از شبتون لذت ببرید
دختر کمی سرش رو تکون داد و سپـس پشتش رو به پسر کرد و بدون توجـه به چشم ها و نگاه هایی که روش بود؛
به سمت یکی از میـز های گوشه سالن رفت تا زیاد تو چشم نباشه
*
چند ساعتی از مهمونی گذشته بود و جامش رو داخل دست هاش گرفته بود و با قیافه ای پوکر بهش خیره شده بود.
مهمونی خیلی حوصله سربری بود و دلش میخواست زودتر تموم بشه و به خونه بره؛
خونه چندان هم خوب نبود اما حداقل در اونجا میتونست بخوابه!
خواب رو به هرچیزی ترجیح میداد،
در اونجا میتونست از این زندگی و آدمای داخلش فرار کنه
البته اون هم به لطفا کابوس های اخیرش مختل شده بود.
آهی کشید و سرش رو بالا آورد و به پشتی صندلیش تکیه داد و به افرادی که در حال رقص بودن خیره شد؛
بعضی به طور تنها و بعضی با کاپ هاشون در حال رقص بودن
و انگار فقط اون بود که گوشه ای نشسته بود و اونها رو تماشا میکرد
آروم نگاهش داشت به سمت اون میز کشیده میشد که با احساس نفس گرم و صدایی آهسته در کنارگوشش لرز خفیفی از بدنش رد شد
_اوم،چرا لیدی زیبا اینجا تنها نشسته؟!
صاف نشست و کمی خودش رو روی صندلی حرکت داد و چرخید و به جهتی که صدا ازش اومد نگاه کرد که مردی نا آشنا و تقریبا جوان رو در کنار خودش دید
اخم ریزی بین ابرو هاش نقش بست
_ببخشید؟!
مرد آهسته خندید و به پشتی صدلیش تکیه داد و کمی پاهاش رو باز کرد و یک دستش رو به تکیه گاه صندلی و دست دیگرش رو روی میز گذاشت.
_فکر کنم متوجه شدی خانوم کوچولو؛
گفتم یک لیدی زیبا مثل شما چرا باید اینجا تنها باشه؟
دختر با همون چهره به مرد خیره شد و سکوت کرد؛
بعد از چند لحظه مکث پوزخند صداداری زد و درست مثل پسر به تکیه گاه صندلیش تکیه داد و به چشم های کشیده پسر که حالت خماری داشت خیره شد
_دلم خواست اینجا تنها بشینم...
حتما باید دلیل خاصی برای نشستنم داشته باشم بچه جون؟
پسر به بدخلقی و عصبی بودن دختر خندید و کمی به جلو خم شد و صورتش رو نزدیک صورت دختر کرد
_بچه جون؟من؟
اوم،فکر کنم برعکس گفتی پرنسس؛
اونی که اینجا یک بچه اخمالو و بد اخلاق به نظر میاد تویی نه من خانوم کوچولو
کامنتا بالای ۵۰ ستارههام🌚
از تابستون لذت ببرید
۱۳.۱k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.